یکی از همرزمان او در خواب می بیند که شهیدی سراغ سعید را از او می گیرد. شهید وعده می دهد که سعید در طبقه محسنین بهشت جای دارد همان جایی که خداوند می فرماید: «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاءٌ عند ربهم یرزقون»
این بشارت سبب شد تا سعید عزم خود را برای رفتن جزم کند. دیگر دعاهای مادر، خواهران و همسر و ... کارساز نبود، چرا که خودش نیز میلی به ماندن نداشت و بدین گونه جانباز شیمیایی، سعید جهانی در روز 13 اسفندماه 1383 در بیمارستان پیامبران تهران دست از جهان فانی شست و به دیدار معشوق خود شتافت.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
- ۹۶/۰۸/۰۷
- ۳۷۶۲ بیننده|
- ۴۳۰۹ نمایش|
- |
سردار صبر، عشق و ایمان
یاد سردار جنگ، شهید سعید جهانی بخیر. سعید در شب یلدای سال 1343 در اهواز در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. دوران کودکیش همچون شهابی در آسمان زندگی به سرعت گذشت. از همان کودکی با دیگران تفاوتهایی داشت. نامش و پیشانی بلندش حکایت از سعادتمندی او داشت. خود در این باره میگوید: " آنکه از کودکی نام سعید بر من گذاشت، عشق وسعادت بر دلم بنیان نهاد ... از کودکی پاک بودن را دوست داشتم، از دروغ و ظلم و جفا عار داشتم، من زادة مادری پاک طینتم، از پدر صداقت را ارث داشتم ... "
هنوز هفده سال نداشت که رخت بسیج بر قامت سبز او پوشیده شد و پیشانی بند قرمزی بر پیشانی بلند او نقش بست و دستان پر از مهرش رنگ و بوی باروت گرفت. سعید در این باره مینویسد: "دور بودم، دور بودم، سالها از خودم دور بودم، خدا مرا با جنگ آشنا کرد، جنگ مرا با خودم آشنا کرد، در خودم چیزی دیدم که نامش خدا بود، خوبیها را به من یاد میداد، زشتیها را از برم دور میکرد... "
شهید سعید جهانی با جنگ الفتی خاص پیدا کرد. عملیات شکست حصر آبادان، آغازگر شکست منیتهای نفسانی او بود و همچنین شروع حضوری مستمر در جبههها که هفت سال بهطول انجامید. در هر عملیاتی شرکت میکرد. گاهی در جامه یک رزمنده، گاهی در پوشش یک غواص، گاهی در قالب یک نیروی اطلاعات عملیات و گاهی هم بعنوان یک فرمانده. آری جنگ سعید را ساخته بود. بزرگی زودرس درچهره معصوم و جوانش نمایان شده بود. در یکی از اشعارش در این باره میسراید: " من جوانی را سخت دیدهام، با جوانان در تیر و ترکش بودهام، بیابانگردی و شب زنده داری، گرسنگی وتشنگی، عاشق مرگ و جراحت، ایثار را من ملاک بودهام، من بارها زخمی دیدهام، من سالها زخم داشته ام، من شاهد مرگ دوستان بوده ام، من مرگ و بودن را قاضی بودهام، من با ایثار دوستان زندهام ... "
سعید مصداق آیه شریفه: اشداء علی الکفار و رحماء بینهم بود. در جنگ با دشمنان خواه از جنس عراقی خواه از جنس آمریکایی لحظهای تأمل نمیکرد و در بین رزمندگان شوخ طبعیهای او مثال زدنی بود. فقط آسمان دشتهای جنوب، شاهد مناجات شبانه او با خدایش بودند. آوای اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک او هنوز در نخلستانهای جنوب و جزایر مجنون میپیچد. در این هفت سال بارها طعم مجروحیت را چشیده بود و با مرگ مواجه شده بود و با تبسمی از آن گذشت. در این رابطه شهید جهانی مینویسد: "سالهای پیش در بیابانهای تاریک ، در کنار خاکریز، در زیر تیر وترکش، تنهای تنها در کنار رفقا ورقبا، هرکسی بدنبال ردپایی ، رد قهرمان قبلی، خط پایان، عبور از مرز بود، مرز ما خط مرگ بود، مرگ را از خود خسته کردیم ، مرز را به خود نزدیک کردیم ، سوت شروع،تصمیم ما بود، رقابت بر سر مرگ بود، مرگ ما مردن در پی نداشت، آغاز حیات و شروع جاوید داشت... "
یکی از دلایل حضور مستمر او در جبههها حضور دوستانی بیریا و صمیمی بود که برخی از آنان در برابر دیدگان سعید به فیض شهادت نائل شدند و به درجه ای رسیدند که سعید سالهای سال از خدا طلب میکرد: "من جوانان بیریا را دوست بودهام، ما عاملان بیحرف وحدیث بودهایم، عارفان رازونیاز و وصل بوده ایم، ما بارها بر لب مرگ خندیدهایم، خود را پس از مرگ جاوید دیدهایم، من مرگ را رفیق دیرینهام ... "
شجاعت و ایثار او در جنگ مثالزدنی بود. همرزمانش تعریف می کنند در شب عملیات بدر، سعید نیز بعنوان فرمانده دسته غواصان حضور داشت. رزمندگان پشت سیل بند عراقیها سنگر گرفته بودند. تیربار عراقیها به هیچ کس اجازه عرض اندام نمیداد. همه منتظر یک ناجی بودند. ناگهان سعید با شهامتی خاص خود را به بالای سیلبند میرساند و با نارنجکی تیربارچی عراقیها را به هلاکت رسانده و گشایشگر خط دشمن میشود. در همان عملیات نیز ترکشی گلوی او را میدرد که با الطاف الهی زنده میماند.
رد پای دفاع مقدس بر پیکر سعید نقش بسته بود. یادگاریهای آشکار و نهان جنگ اندامش را فرا گرفته بود. تیر و ترکشها بر سر، گردن، کمر، شکم، دستان و پاهای او گویای حضور دائمش در جنگ بود. هرکدامشان خاطراتی را برای سعید زنده میکرد، خاطراتی از شبهای عملیات که شبهای وصل بود. اما مقدر نبود تا سعید در ایام جنگ بار سفر بندد و بالاخره او پایان جنگ را دید: " اما پایان جنگ پایان ما نبود، ما با خود کارها کرده ایم، جسم و روح را از زشتی جدا به پاکی وصل کردهایم، ما با خدا عهد بستهایم، بودن یا نبودن را فرض کردهایم، راستی و محبت را با صداقت آمیختهایم، ما مرگ را بر خود فرض کردهایم... "
سعید باید با غم فراق دوستان خود میماند و مأموریتی سختتر را تجربه کند. پس از دفاع مقدس مأموریت جدید او شروع شد. به دلیل هوش و ذکاوتی که در دفاع مقدس از خود نشان داده بود، به ستاد کل نیروهای مسلح فرا خوانده میشود و در معاونت بازرسی در رکاب شهید عزیزی همچون صیاد شیرازی به خدمتگزاری در این ستاد مشغول میشود. بارها خاطرات بسیاری را از صداقت، خلوص ایمان و روح خدمتگزاری آن امیر شهید تعریف میکرد. گویی الگویی تازه برای خدمتگزاری به نظام یافته است. بعد از شهادت صیاد شیرازی، سعید نیز پای ماندن نداشت. از سوی دیگر یادگاریهای پنهان جنگ به تدریج نمایان میشدند: "من تنهایم، من کوچه پس کوچهها را بازی میکنم، من شب را تا صبح نجوا میکنم، من دلی بشکسته گم کرده ام، از شهاب شهر تنها مانده ام، من شهابی در شب دیده ام، من آسمان بیستاره بارها دیدهام، من آفتاب را در آسمان گم کردهام، من نور مهتاب را گم کردهام... "
سرهنگ سعید جهانی با کولهباری از خدمت و ایثار و عشق به خالق وخلق خدا در اواخر سال هشتاد درخواست بازنشستگی میکند و مسؤولان ستاد کل علیرغم نیاز به خدمات ایشان به دلیل اصرار او با این امر موافقت میکنند. آغاز سال 1381 برای او آغاز دردی جانکاه بود که سه سال بهطول انجامید. قامت رعنا و تنومند او ذره ذره آب میشد. گویی شهادت که سالها مطلوب او بود از پس نیروی جوانی او بر نمیآمد و اینک آرام آرام بسراغش میآمد. سعید پایی در دنیا داشت و چشمی به آخرت: "همگان خوابند امروز تا فردا را ببینند، مردگان مردند لیک فردا را ندیدند، دیروزمان رفته از دست، فردایمان نیامده از پس ابر، مرگ در کمین است امروز یا فردا، شکر داریم خداوند را، دیروز را دیدیم تا به امروز رسیدیم، فردایمان در پرتو حق پر از امید است، هرچه هست خوب است، نوشته ای بر تقدیر است... "
سال 81 معالجات او شروع شد. بارها اتاق عمل را تجربه کرد. بارها شیمی درمانی و پرتو درمانی را به تن خسته خود خرید. در این مدت رنج وعذاب، عدهای نیز از صداقت و مردانگی او سؤاستفاده کرده و نه تنها ضررهای مالی بلکه ضربههای روحی نیز به او میزدند. از خاطرات این دوران چنین میگوید: " من خود را در صداقت ذوب کرده ام، من خوبی و پاک بودن را در دلم حک کرده ام، من معشوق عاشق پاک دلم، چون ذره ای از آن دریای ازلم، من کی ام، چیستم ؟ خوبم یا بدم؟ ورشکسته خوبی ام، نا آشنا و غریب در زشتی ام، از خوبیها زیان دیدهام، قلبم را شکستند، از صداقت رنج برده ام، زحمت دیگران را من حمل کردهام، بر اندوهشان اشکها ریخته ام... "
و بدین گونه بود که سعید به نرمی بال فرشتگان، آرام، آرام از جهان خاکی دور میشد. معالجات پی درپی و اعزام او نیز به آلمان کاری از پیش نبرد. او باید میرفت، چرا که پای ماندنش نیز سست شده بود. در دوران درد و عذاب نمازش را در سختترین لحظهها هم میخواند. از درد ناله میکرد اما شکر خدایش را نیز همچنان بر زبان میراند. یکی از نشانههای ایثار او آن است که میگفت: خدایا این درد را به من دادی، به دیگران مده! و این نشانه روح بلند و ناشناخته او بود، روحی که دیگر طاقت زندان جسم را نداشت: " مرگ پایان جسم است و آزادی روح، پرواز در آسمان بی هیاهو، دغدغه من از قبر نیست، پر پروازم کم است، روحم بلند پرواز نیست، با دو شاه پر در آسمان پرخواهم کشید، از غروبم تا اوج آسمان خواهم پرید، یک پرم اعمال اند هر چند که کم، یک پرم امید است بر انوار حق. "
در روزهای پایانی او یکی از همرزمان او در خواب می بیند که شهیدی سراغ سعید را از او میگیرد. شهید وعده می دهد که سعید در طبقه محسنین بهشت جای دارد همان جایی که خداوند می فرماید: ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون. این بشارت سبب شد تا سعید عزم خود را به رفتن جزم کند. دیگر دعاهای مادر و خواهران و همسر و...کار ساز نبود، چرا که خودش نیز میلی به ماندن نداشت و خود شعر رفتن خویش را چنین میسراید:
بنام او که اولین است وبهترین برای تنهایی ماست
خانه ای ساخته ام امن وامین، یک درش در آسمان،آن سرش روی زمین، چهاردیوارش سبز و بلند، بر در و دیوارش عکس دلم پیدا است، از آخرین نفس در زندگیم، تا اول کودکیم، هرچه هست وبود، همراه من است از الان تا به ابد، در این خانه تنهایم، خودم هستم و باورهایم، خوب یا زشت، کم یا زیاد، درست یا که غلط، در کنارم هستند تا قیامت پیدا، در این خانه تنهایم، بدون مادر، دور از فرزند، جدا از همسرم، کو خواهر، کجاست دست برادر، از آن روز که تنها شدم با تنم، خلوت کرده بودم با دلم، می دانستم که تنهایم، فهمیدم که در رفتن هم تنهایم، آن روز ها که شاد بودیم، کنار یکدیگر در پی فردا بودیم، غافل از فردا و تاریکی بودیم، فراری از ترس شبها بودیم، من به فکر فردا بودم، دور شدن از تنها وتنها بودن بودم، دراین خانه تنهایم، خودم هستم و باورهایم، تا رسید ترس امروزمان، واپسین فردای دیروزمان، دیروز ایستاده بودم، امروز افتادهام، بر روی دستهای مهر، دستهای گرم، بین من و شعر، اما تو هستی و می خوانی، تو شعر مرا می دانی.
و بدین گونه سرداری دیگر از دفاع مقدس و جانباز شیمیایی، شهید سعید جهانی در روز سیزدهم اسفند 1383 در بیمارستان پیامبران تهران دست از جهان فانی شست و همراه فرشتگان به دیدار معشوق خود شتافت. روحش جاودان شاد و راهش همیشه پر رهرو باد!