از چهارم دی 1365 تا خردادماه 1380 یعنی 15 سال، هیچ اثر یا خبر مستندی از برادر ما نبود. یکی از کسانی که موفق به بازگشت از عملیات کربلای 4 شده بود تعریف میکرد که: وقتی ما متوجه شدیم دشمن در کمین و آماده است و عقبنشینی شروع شد، 6 نفر داوطلب شدند و گفتند که ما میایستیم و عراقیها را مشغول میکنیم تا بقیه نیروها عقب بروند. آقا «مرتضی» یکی از آنها بود ...
حجتالاسلام والمسلمین سیدمحسن شفیعی با اشاره به بخشهای از زندگی برادرش روایت میکند: سیدمرتضی در خانوادهای اهل علم و روحانیت، متولد شد. از کودکی، آداب و تربیت اسلامی به همراه هوش و استعداد فوقالعاده، آینده درخشانی را برای او ترسیم کرده بود. پس از کسب دیپلم، تحصیل علوم حوزوی را آغاز کرد و هم زمان در رشته حقوق دانشگاه تهران پذیرفته شد اما شور و شوق حضور در جبهههای دفاع مقدس و تبعیت محض از حضرت امام (ره) باعث شد تا با وجود اصرار اساتید بر ادامه تحصیل علم، چون سایر جوانان مخلص، مسیری جز جهاد را طی نکند. سیدمرتضی پس از حضور و مجروحیت در عملیات والفجر 8، سرانجام در عملیات کربلای 4 به آرزوی والای خود نایل شد و پس از آن که سالها مفقودالاثر بود، در چهارم خرداد 1380 پیکر مطهرش در جوار بقعه علیبن مهزیار اهوازی آرام گرفت.
ما همه در اهواز بزرگ شدیم. در منزلی در منطقه مرکزی شهر در خیابان شهید «کتان باف.» این منزل در حدود سال 1340 توسط پدربزرگ ما خریداری شده بود و حاج آقا پدرمان بعد از بازگشت از نجف در همین منزل ساکن شد. خانهای قدیمی و دورهساز در خیابان نوذر که پس از انقلاب اسلامی خیابان شهید کتان باف نام گرفت و علت نامگذاری هم این بود که اولین شهید اهواز در مبارزات با رژیم طاغوت در تقاطع این خیابان به شهادت رسید و نام ایشان محمدتقی کتاب باف بود.
متأسفانه به دلیل این که بافت آن منطقه تبدیل به بافت تجاری شد، در حال حاضر هیچ اثری از آن خانه نیست. یک اتاق از این منزل در اختیار ما بود. یک اتاق عمویمان، یک اتاق عمه بزرگ ما و... سید مرتضی هم در همین خانه رشد کرد. وارد خانه که میشدیم از دالانی عبور میکردیم. سمت راست، اتاق بیرونی بود. وارد حیاط که میشدیم سمت راست اتاقی بود که عمه در آن زندگی میکردند و بعد دو اتاق کوچک تودرتو بود که متعلق به ما بود. البته بعدها در انتهای خانه دو اتاق دیگر ساخته شد که هر یک از عموها زندگیشان را در آنها شروع کردند. من و بعد آقا سید محمدرضا (برادرم) هم زندگیمان را در همین اتاق شروع کردیم.
تقریبا بخش عمده علما و روحانیون اهواز در همین محدوده زندگی میکردند خانه مرحوم آیتالله علمالهدی یعنی خانهای که شهید سیدحسین علمالهدی یعنی خانهای که شهید سید حسین علمالهدی در آن زندگی میکرد در همین منطقه بود، منزل مرحوم آیتالله انصاری، مرحوم آیتالله ابن العلم، مرحوم آیتالله سجادی. آیتالله جزایری هم که در سال 53 به اهواز آمدند در همین منطقه ساکن شدند این منطقه، منطقهای اصیل و ریشهدار بود.
پدر ما، آیتالله سیدعلی شفیعی از علمای استان خوزستان و مادرمان، حاجیهخانم نوری از خانوادههای متدین خوزستانی هستند. خانواده پدر ما نسلهای متوالی از خانوادههای روحانی و خوشنامی بودند که با متن و توده مردم جامعه همراه بودند و از نظر مالی با کمال پاکی و عزت نفس و سلامت زندگی میکردند و پیوسته به نشر دین و انجام مأموریتهای روحانیت اشتغال داشتند.
از دوران کودکی آثار نبوغ در سید مرتضی مشخص بود. بسیار مستعد و خوش حافظه بود. زیاد مطالعه میکرد. مقطع ابتدایی را من، سید مرتضی و سید محمدرضا در مدرسه جعفری روبهروی مدرسه علمیه آیتالله کرمی گذراندیم. این دبستان در خیابان خاقانی، نبش کوچه صبا بود. مدرسه جعفری یک مدرسه ملی بود، مدرسهای با اهتمام به جنبههای مذهبی. مدیر مدرسه، مرحوم آقای محمدباقر نیرومند از خاندان مرحوم شیخ جعفر شوشتری بود. مرحوم محمدباقر نیرومند، قرآنی به خط خود نوشته و تألیفاتی هم دارد.
سید مرتضی به دلیل تحرک و استعداد زیاد قبل از شش سالگی به مدرسه رفت. شما اگر دست نوشتههایی را که از شهید باقی مانده ببینید، متوجه استعداد و نبوغ او، کثرت مطالعه و آشناییاش با ادبیات و خط خوش و تسلطش به خوشنویسی میشوید. ما مقطع راهنمایی را هم در مدرسه جعفری گذراندیم. بعد از اتمام راهنمایی و برای ورود به دبیرستان، آقا مرتضی در هر چهار رشته ریاضی، تجربی، اقتصاد و فرهنگ و ادب مجاز به انتخاب رشته شد. آقا مرتضی، فرهنگ و ادب را انتخاب کرد. آن موقع فرهنگ و ادب رشتهای بود که هر کس معدل پایین داشت یا در هیچ رشتهای مجاز نمیشد، به این رشته فرستاده میشد نوعا دانشآموزان درس نخوان و ضعیف این رشته را انتخاب میکردند ولی سید مرتضی خیلی درسخوان بود تمام تلاش مسئولان مدرسه برای این که آقا مرتضی حداقل رشته اقتصاد را انتخاب کند بی نتیجه ماند. سید مرتضی میگفت: من براساس علاقه شخصیام فرهنگ و ادب را انتخاب کردهام و روند ایام نیز نشان داد که سید مرتضی شیفته ادبیات فارسی و پس از آن ادبیات عرب بود.
آقا مرتضی از بچگی مجبور به استفاده از عینک بود. در خانه، یکی از بحثهای همیشگی با او این بود که به خاطر چشمهایش کمتر مطالعه کند. حتی گاهی اسباب گله ما میشد که شما به خاطر چشمهایت نباید در تاریکی و نیمه تاریک مطالعه کنی، اما تقریبا هیچ چیز مانع از مطالعه او نمیشد. ایشان قرآن را هم با صوت خوبی میخواند. من به یاد دارم که سید مرتضی با کتاب میخوابید و با کتاب بیدار میشد.
آن موقع در اهواز فقط یک دبیرستان رشته فرهنگ و ادب را داشت. دبیرستان منوچهری در نزدیکی پارک هفت تیر فعلی. نوعا دانشآموزان شلوغ و درس نخوان آن جا میرفتند. آقا مرتضی به دلیل علاقهاش به رشته فرهنگ و ادب در همین دبیرستان مشغول به تحصیل شد و در آن فضای عجیب و غریب به چهرهای محبوب و ستارهای درخشان تبدیل شد و مورد علاقه و احترام همه دانشآموزان و کادر آموزشی قرار گرفت.
برادرم بعد از دیپلم، دروس حوزه را شروع کرد و در آزمون سراسری 1364 هم رتبه 19 آورد و در رشته حقوق قبول شد و به پردیس دانشگاه تهران در قم رفت. بعد از مدتی من در سفری به قم، سری هم به او زدم. آن جا متوجه شدم که راضی نیست. میگفت: در دانشگاه چیز زیادی از اساتید یاد نمیگیرم و غالبا مطالب را بلدم.
بعد از مدتی داستان جدی شد و قاطع گفت:«نمیخواهم بمانم.» من برای پیگیری این قضیه رفتم قم. مشخص شد که بعضی از اساتید که متوجه نبوغ او شدهاند به او گفتهاند: شما اگر خواستی سر کلاس هم نیا فقط بیا امتحان بده اما بمان.
سید مرتضی در نهایت راضی نشد بماند و یک روز با کتابهایش به اهواز برگشت و مشخص شد که درس را رها کرده. از سال تحصیلی بعد، فقط به حوزه میرفت.
روحیات و اخلاق شهید
شاید تصور بشود که گفتن این مطالب به دلیل شهادت آقا مرتضی یا علقه من به اوست، اما واقعیت این است که سید مرتضی از کودکی بسیار پرتحرک، شوخ و خونگرم بود اگر چه با تمام اعضای خانواده روابط خوبی داشت، اما علاقه ویژهای به مادرمان داشت. خیلی بچه دوست بود. نسبت به فامیل هم خیلی پر عاطفه بود. تقریبا به همه فامیل سر میزد و این برای همه محسوس و ملموس بود و علاقه و دلسوزیاش نسبت به ارحام خیلی زیاد بود. صریحاللهجه بود و به هیچ وجه اهل تعارف نبود و به ویژه در مسائل دینی بسیار رُک بود. مثلا اگر احساس میکرد دارد غیبت میشود بلافاصله به آن شخص میگفت و یا اگر وقت نماز بود و میدید کسی نشسته، میگفت فلانی وقت نماز است. در این مسائل کوچک و بزرگ نمیشناخت.
از قدرت حافظه بسیار خوبی برخودار بود. استعدادش واقعا فوقالعاده بود و تلفیق استعداد زیاد و مطالعه فراوان، از او انسانی ساخته بود که به مراتب از سنش جلوتر بود. او عادت داشت و وقتی کتاب میخواند معمولا نکاتی را در حاشیه یادداشت میکرد. اگر الان به کتابهایی که از او به جا مانده مراجعه شود، شاید نتوان باور کرد که این دستنوشتهها مربوط به یک جوان17 یا 18 ساله است. حتی گاهی در حاشیه کتابهای درسی نقد مینوشت که من این مطلب را به این دلایل نادرست یا ناتمام میدانم.
پیوسته در حال یادگیری بود. خط کار میکرد، تجوید یاد میگرفت، شعر میخواند، تفسیر مطالعه میکرد ولی اراده الهی بر شهادت ایشان مقرر شده بود. آدمی که در 18 سالگی اهل ادبیات، تفسیر، منطق، فقه و اصول خوشنویسی بود اگر به حسب ظاهر زنده بود، امروز بدون تردید دانشمند ذوالفنونی بود. ایشان از کمیت زندگیاش با کیفیت بالا استفاده کرد حتی در رفتوآمدهایی که با قطار یا اتوبوس به قم داشت، تقریبا همیشه یک کتاب دستش بود. یادم هست در دوره جنگ که به دلیل محدودیتها، نانواییها شلوغ بود و ما مجبور بودیم مدت طولانی در صف بایستیم، آقا مرتضی کتاب دستش بود و مطالعه میکرد.
دایره معلوماتش خیلی گسترده بود، به طوری که در همان نوجوانی جدولهای بسیار سخت را حل میکرد و خودش جدولهای پر محتوا طرح میکرد. شعر میخواند و به دیوان شعرای بزرگی مثل حافظ و مولانا خیلی علاقهمند بود. گاهی همینطور که نشسته بود خودکار بر میداشت و یک غزلی را از حفظ مینوشت. البته من به یاد ندارم که گفته باشد شعر میگوید و در دستنوشتههایش هم چیزی ندیدم، اما با دیوان شعرای بزرگ انس داشت. به آقای سیدابوالقاسم حسینی متخلص به «ژرفا» که از شعرای مطرح کشور و روحانی وارستهای است علاقه داشت. سابقه آشناییاش با ایشان از دانشگاه بود. آقا مرتضی به ایشان احترام میگذاشت، ایشان هم دو غزل برای آقا مرتضی گفته.
پایبندی شهید به اعتقادات
آقا مرتضی بسیار متدین و مومن بود. نامگذاری او به این دلیل بود که مادر شهید در دوره اقامت در نجف اشرف، اشان را باردار شدند. ایشان پس از بازگشت پدر و مادر از نجف متولد شد لذا پدر بزرگوارمان از باب ارادت به حضرت علی (ع) او را «مرتضی» نامیدند. خاطراتی که من در مورد آقا مرتضی نقل میکنم به معنای تفاخر و یا تمایز بین شهدا نیست. همه شهدا نورانی هستند منتهی هر کس راجع به کسانی که میشناسد صحبت میکند.
شهید سید مرتضی ملتزم به نماز شب و مستحبات بود و این که چه دعایی را اول ماه بخواند و چه نافلهای را انجام دهد جزو برنامههایش بود. تقریبا همیشه قرآن و مفاتیح، همراه این شهید بود. به صحیفه سجادیه بسیار علاقهمند بود. خیلی قرآن میخواند و البته تلاشش برای این که کسی متوجه حالات معنوی او نشود، جدی بود. در قنوت نماز شب برای شهادتش دعا میکرد. تقریبا یکی از مسائلی که مورد علاقه و توجهاش بود، تکرار آیاتی بود که بر ناپایداری دنیا و پایداری آخرت دلالت دارند.
خیلی کم خواب بود. در آن منزل قدیمی که بودیم، روی دیوار گچی بالای سرش نوشته بود:
«خواب بر عاشقان حرام بُود
خواب، آن کس کند که خام بود»
آن موقع، ما در تابستان روی پشت بام میخوابیدیم. یادم هست شبها دوست داشت کتاب بخواند و نمیخواست زود بخوابد. با ما میآمد روی پشت بام ولی نیم ساعت بعد که همه میخوابیدند، از راهی که پیدا کرده بود، پایش را روی کولر میگذاشت و میرفت پایین و مطالعهاش را میکرد و بعد برمیگشت بالا و میخوابید.
بینشها و رویکردهای شهید
انقلاب که پیروز شد، 11 ساله بود و مطلبی در این باره نیست ولی خیلی به امام ارادت داشت. حتی سال اوی که به یکی از مدارس علمیه قم رفت، شاکی شد که چرا عکس امام در حجرهها نیست؟! چرا این جا از امام صحبتی نمیشود؟! که بعدا آن مدرسه را ترک کرد و به مدرسه الهادی که زیر نظر آیتالله مشکینی بود رفت. تعبیری که راجع به امام در وصیتنامهاش دارد: «سرسپردگی بیقید و شرط» است. ایشان از امام به «پیر و مراد» تعبیر میکند. دروسایل شخصیاش عکس زیبایی از امام بود که پشت آن نوشته بود: «سببنا المتصل بین الارض و السماء»
بهترین مثال برای بیان ارادت آقا مرتضی به امام همین جبهه رفتنش است. خیلیها به او گفته بودند که تکلیف شما ماندن در حوزه است. حتی یکی از اساتید ایشان به نام حاج آقا امین شیرازی بعد از شهادت آقا مرتضی به من گفتند که من به سید مرتضی گفته بودم تو حرام است به جبهه بروی چون تو امید آینده حوزه هستی.
منتهی ایشان به امام نامهای نوشته بود و در نامه برای امام توضیح داده بود که من طلبهای هستم با این شرایط و اظهارنظر اساتیدم این است، اما شما جبهه را بر هر چیز مقدم شمردهاید. شما مرجع و مقتدای من هستید. لطفا بگویید تکلیف من چیست؟
یک یادداشتی هم پیوست نامه کرده بود خطاب به مسئولان دفتر امام و قسمشان داده بود که خودشان نامه را جواب ندهند و گفته بود که برای من نظر امام حجت است. بعدا مرحوم آیتالله توسلی جواب نامه را داده بودند که ما نامه شما را خدمت امام عرضه کردیم و ایشان فرمودند که مادامی که جبهه نیاز دارد، جبهه مقدم است بر همه چیز.
آقا مرتضی وقتی جواب نامهاش را خواند گفت: اجتهاد و تقلیدم یکی شد تشخیص خود من این بود که باید به جبهه بروم و حالا مرجعم هم همین را گفته است، تکلیفم مشخص شد.
مدت حضور شهید در جبهه
ایشان از سال 64 شروع به جبهه رفتن کرد. اولین عملیات رسمی که در آن شرکت کرد والفجر 8 بود در بهمن 64، اما اراده الهی این شد که قبل از شروع عملیات، بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پا مجروح شد و کنار اروند افتاد و از آب هم عبور نکرد ولی در تک و پاتکهای بعد از عملیات شرکت کرد. عملیات بعد هم کربلای 4 بود که در آن به شهادت رسید.
برای عملیات «کربلای 4»، 25 آذر از قم آمد که به جبهه برود. سید مرتضی در قم طلبه بود ولی هر وقت که بهش خبر میدادند عملیاتی هست، خودش را به جبهه میرساند. سیدمرتضی از اول بچه مؤمنی بود، منتهی شوق شهادت خصوصا بعد از عملیات والفجر 8 و شهادت برخی از دوستانش یک حالت بیقراری در او ایجاد کرده بود.
بهمن 64 بود و من در حجره بودم. راننده حاج آقا آمد و گفت: آقا مرتضی مجروح شده و بیمارستان است، اما فعلا به کسی اطلاع ندادیم، رفتیم بیمارستان گلستان. تمام راهروها و اتاقها پر از برانکارد بود. روی یک تخت توی یکی از راهروها پیدایش کردم. هوشیار بود دکتری که آن وقت رزیدنت بود و ظاهرا قبلا طلبه و از شادرگان حاج آقا بود، به ما خیلی ابراز محبت کرد و گفت که براساس عکسها الان ترکش خطری ندارد و ما پیشنهاد میکنیم که ایشان را ببرید چون محیط این جا آلوده است. آن موقع در شرایط جنگ، اهم و مهم میکردند و کارهای غیراورژانسی را برای بعد میگذاشتند. تا کارهای ترخیص را انجام دهیم شب شد. آقا مرتضی خیلی تأکید داشت کسی برای عیادت به بیمارستان نیاید میگفت که این مجروحان شهرستانی هستند و کسی را ندارند که بیاید دیدنشان.
چند روز بعد از عملیات، شهدا را آوردند چیزی که خیلی احوالش را دگرگون کرد، شهادت شهید «مجید غزیعلی» بود. خیلی دوستش داشت،خیلی. فرمانده گروهان «اخلاص» گردان جعفر طیار بود. در عملیات کربلای 4 آقا مرتضی به خاطر دلبستگیاش به آقا مجید، از گروهان خودش به گروهان اخلاص رفت. زمانی که شنید آقا مجید به شهادت رسیده خیلی به هم ریخت. الان هم تصویر شهید مجید غزیعلی در لوازم شخصیاش است.
اولین سری شهدای عملیات والفجر 8 که قرار بود تشییع بشوند من در خدمت پدر برای تشییع رفتیم. مراسم از بیمارستان امام خمینی اهواز شروع میشد ما تصمیم گرفتیم که نگذاریم سید مرتضی از تشییع جنازه مطلع شود چون قدرت راه رفتن نداشت. نمیدانم از کجا مطلع شده بود و ما هم بیخبر از اطلاع ایشان!
صبح روز تشییع با پیکانی که داشتیم با حاج آقا(پدرم) رفتیم. از داخل خیابان نادری به خیابان 24 متری پیچیدیم ولی این قسمت از راه بسته بودند و مردم داشتند پیاده میرفتند. ما دیدیم که کنار خیابان کسی با عصای زیر بغل دارد راه میرود. یک آن متوجه شدیم آقا مرتضاست. کنار زدیم و چون پایش مجروح بود با سختی روی صندلی عقب سوارش کردیم. ایشان در تشییع شرکت کرد و چند روز بعد که از جا بلند شد با بچههای گردانشان رفتند به شهرهای مختلف و به خانواده شهدای گردان و مجروحانی که به علت جراحت به بیمارستانهای شهرستانها فرستاده شده بودند، سرزدند.
شهادت یا اسارت...
بیست و چهارم آذرماه آقا مرتضی در حجره ناهار مهمان من بود گفت دارم میروم اهواز. با هم رفتیم راه آهن. برای بدرقهاش رفتم ولی این آخرین دیدار ما بود. در اهواز که بود هنوز با هم تماس تلفنی داشتیم. تا یک روز صبح، رادیو را که روشن کردم، مارش عملیات میزد. عملیات کربلای 4 قرار بود عملیات گستردهای باشد ولی با خیانتی که شد، عملیات لو رفت و عراقیها که با این عملیات باید غافلگیر میشدند، اتفاقا از همیشه آمادهتر بودند.
پیش از ظهر، حجم تبلیغات رادیو فروکش کرد و تا ظهر، برنامهها به روال عادی برگشت. من نگران شدم چون این، نشانه خوبی نبود. فردای آن روز حاج آقا تماس گرفتند و گفتند که اگر برایت مقدور است بیا اهواز. بلیت گرفتم و رفتم. به اهواز که رسیدم، شنیدم که عملیات موفق نبوده و عدهای شهید شدهاند و عدهای هم مفقود آقا مرتضی که با بچهها برنگشت دو معنا میتوانست داشته باشد؛ یا شهادت یا اسارت ولی او مفقود بود و وضعیتش مشخص نبود.
من با بچهها، چند روز مناطق عملیاتی را گشتیم، اما هیچ اثر و خبری به دست نیامد. اخبار متناقضی از شهادت یا اسارت سید مرتضی بود. مدتی بعد هم کولهپشتی و لوازم شخصیاش را به اهواز آوردند و من رفتم و آنها را تحویل گرفتم. وصیتنامه بود و دیگر وسایلش. نامهای هم برای من نوشته بود که کارهایی را انجام بدهم. چند نوار و کتاب به امانت پیشش بود که گفته بود تحویل بده. پول مختصری بود که گفته بود به فلان صندوق قرضالحسنه داده شود و چند روزی هم روزه احتیاطی داشت.
سالهای انتظار
از 4 دی 1365 تا خردادماه 1380 یعنی 15 سال، هیچ اثر یا خبر مستندی از برادر ما نبود و همه در بلاتکلیفی بودیم. خوابهایی دیده میشد، مطالبی نقل میشد، استنباطهایی صورت میگرفت، اخباری میآمد، اما همه ظنی بودند که با برگشت پیکر سید مرتضی، شهادت ایشان قطعی شد.
البته همان اوایل دوستان ماجرای عقبنشینی در عملیات کربلای 4 را برای من گفتند وقتی عملیات در شب 4 دی شروع شد، رزمندگان از آب عبور کردند بعد از گذشتن از آب، عراقیها که در کمین بودند، آنها را تنگ در حلقه محاصره گرفتند وقتی رزمندگان شروع به عقبنشینی کردند و میخواستند سوار قایقها شوند و برگردند، عراقیها قایقها را میزدند. یکی از کسانی که موفق به بازگشت شده بود تعریف میکرد که: وقتی ما متوجه شدیم دشمن در کمین و آماده است و عقبنشنی شروع شد، 6 نفر داوطلب شدند و گفتند که ما میایستیم و عراقیها را مشغول میکنیم تا بقیه نیروها عقب بروند. آقا مرتضی یکی از آنها بود و من دیدم که هر 6 نفرشان به شهادت رسیدند.
بازگشت
در یکی از مراحل بازگشت پیکر شهدا، هزار پیکر آوردند. این شهدا را ابتدا به تهران بردند و در آن جا مراسم باشکوهی برگزار شد. به ما خبر رسید که آقا مرتضی هم بین این شهداست. دایی ما، آقای دکتر نوری که به این مراسم رفته بود میگفت: قبل از رسیدن به مراسم گفتم: آقا مرتضی! من چطور بین هزار شهید شما را پیدا کنم؟! خودت، خودت را به من نشان بده. وقتی وارد مراسم شدم،از یک قسمتی به جمعیت زدم. اولین تابوتی که روی دست مردم بود، رویش نوشته بود: «شهید سیدمرتضی شفیعی».
پیکرها را که آوردند اهواز، مطابق معمول به کانون شاهد بردند. من به مادر نگفتم، خودم رفتم. تابوت را که باز کردم پلاک بود و چند استخوان و جوراب و یک کلاه پشمی که سید مرتضی معمولا سرش میگذاشت. بعد از مراسم تشییع شهدا، پیکر شهید سیدمرتضی در کنار حرم علی بن مهزیار دفن شد.
- ۰۲/۱۰/۰۴
- ۲۱۸۱ بیننده|
- ۲۳۵۳ نمایش|
- |
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.