پایگاه خبری مسجد حضرت آیت الله شفیعی اهواز

پایگاه خبری

مسجد حضرت آیت الله شفیعی اهواز

جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳

پایگاه خبری مسجد حضرت آیت الله شفیعی اهواز

مسجد آیت الله شفیعی یکی از قدیمی‌ترین مساجد اهواز است که درسال 1308(ه.ق) تاسیس شده است.
بیش از پنجاه سال است که حضرت آیت الله سید علی شفیعی (که هم اکنون نماینده مردم استان خوزستان در مجلس خبرگان رهبری هستند) امامت جماعت این مسجد را بر عهده داشته و به خدمت به اسلام و انقلاب اسلامی همت گماشته‌اند.
مسجد آیت الله شفیعی در دوران دفاع مقدس سنگری مهم برای رزمندگان اسلام محسوب می شد.
هم اکنون نیز جوانان این مسجد با عشق به امام راحل و آرمان‌های انقلاب لحظه‌ای از تلاش برای خدمت به اسلام و انقلاب اسلامی کوتاهی نمی‌کنند.

معرفی کتاب
سیری در سیره پیامبر اعظم(ص)
سیری در سیره پیامبر اعظم(ص)

به مناسبت مبعث نبی مکرم اسلام حضرت محمّد مصطفی(ص) به معرفی کتاب «سیری در سیره پیامبر اعظم (ص)» حضرت آیت الله شفیعی می پردازیم:

کتاب «سیری در سیره پیامبر اعظم(ص)» مجموعه ای مدون از سه مصاحبه روزنامه نور خوزستان با حضرت آیت الله شفیعی می باشد که در سال های 1385 و 1386 هجری شمسی صورت گرفته است.

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

زندگی شهدا آن‌قدر مملو از شور و احساس وصف‌ناشدنی است که افراد زیادی بخواهند آرزو کنند حداقل لحظه‌ای را در فضای سبک زندگی آن‌ها تنفس کنند.

گاهی اما زندگی برخی شهدا آن‌قدر به زندگی ما نزدیک است که می‌توان آن را دست‌یافتنی و قابل لمس دانست. شاید شهدای مدافع حرم نمونه‌ای از آن باشند؛ شهدایی که گاهی از شهادتشان تنها 2–3 ماه گذشته و حتی چند روز؛ همان‌ها که امام خامنه‌ای به تعبیری آن‌ها را «اولیاء ا...» نامیدند.

«شهید محمدحسین حمزه»، از مدافعین حرم اعزامی از استان سمنان است که فروردین ماه سال 95 در حلب سوریه به شهادت رسید. شصت و چند روز پس از شهادت وی، سومین فرزند او، «علی‌اصغر»، متولد شد.

به بهانه تولد فرزند «شهید محمدحسین»، گفت وگویی توسط خبرگزاری فارس با «سیده خدیجه میر نوراللهی» همسر وی انجام شد که بخشی از آن ارائه می‌شود.

*فقط این‌بار برگردد

قبل از شهادت حسین، زیاد خواب دوستش «شهید محمد طحان» را می‌دیدم. بعد آن تقریباً هر شب با حسین و بچه‌ها به سر مزار شهید طحان می‌رفتیم.

مرتبه اول که حسین به سوریه رفت، آن قدر دلتنگ حسین بودم که سر مزار او رفتم و گفتم «محمد آقا فقط این‌بار کمک کن که حسین صحیح و سلامت برگردد...» بیش‌ترین نگرانی و استرس‌هایم به خاطر حرف و حدیث و شایعاتی بود که می‌شنیدم. حتی در مراسم تشییع جنازه شهید طحان، می‌گفتند معلوم نیست اسمش طحان است یا حمزه!

یا این‌که حمزه هم شهید شده و سر ندارد! یا می‌گفتند جانباز است و در بیمارستان بقیه ا... بستری است. حتی شنیدم که گفتند دست داعش اسیر شده است! این حرف‌ها را جلوی من می‌زدند! وقتی هم شاکی می‌شدم که چه کسی این حرف‌ها را به شما زده، می‌گفتند چون شما خانواده‌اش هستید به شما واقعیت را نگفته‌اند!

*شایعه است

واقعاً اگر حسین مرتبه اول به شهادت می‌رسید، من تا این حد صبر و تحمل نداشتم. انگار این‌بار آماده‌تر شده بود. آن قدر که وقتی حسین در اعزام دوم به شهادت رسید، و حتی عکس و فیلم تشییع جنازه‌اش در تلگرام منتشر شد و خواهر حسین آن را به من نشان داد، خیلی آرام گفتم «چقدر عکس‌هایش قشنگ است فاطمه.» گفت «یعنی ناراحت نشدی؟» گفتم «نه! دفعه قبل هم مردم از این شایعات زیاد پخش کردند.»

*مهمانان عجیب

سه‌شنبه شب مهمانان عجیبی به خانه ما آمدند به بهانه دید و بازدید عید یا سرکشی و... حتی اقوامی که سال‌ها آن‌ها را ندیده بودم. پدرشوهرم هم با آن‌ها می‌آمد. از دیدن این مهمان‌ها دلشوره گرفتم. حس می‌کردم اتفاقی افتاده که من از آن بی‌خبرم وگرنه معمولاً وقتی حسین خانه نبود این‌طور مهمان‌ها به خانه ما نمی‌آمدند. با این حال خودم را دلداری می‌دادم!

پدرشوهرم شب شهادت همسرم، خواب دیده بود که حسین آقا به او گفت «بابا من رفتم!» با این‌حال آن قدر دوباره بازار شایعات داغ شده بود که نمی‌شد به هیچ حرفی اعتماد کرد.

*دیدار با خانواده مدافعین

صبح چهارشنبه بایستی برای چکاپ به آزمایشگاه می‌رفتم. وقتی به خانه آمدم از پدرشوهرم پرسیدم که خبر تازه‌ای از حسین ندارد؟ این در حالی بود که همه شهر از موضوع خبر داشتند و علت رفت‌و‌آمد اقوام هم همین بود. پدرشوهرم گفت: «یک، دو ساعت دیگر سردار و بچه‌های گردان به این جا می‌آیند.» با خودم گفتم احتمالاً می‌خواهند با خانواده افراد حاضر در سوریه دیدار داشته باشند.

وقتی آمدند گویا حاج‌آقا می‌خواست حرفی را بزند که نمی‌توانست. حرف‌هایی مثل تبریک و تسلیت و... اما باز هم دلم می‌خواست که حرف‌ها را نشنیده بگیرم. تا زمانی که بین حرف‌ها، ناگهان عموی حسین شروع به گریه کرد!

*دو دستی به سرم زدم

همان‌ لحظه دو دستی به سرم زدم... گفتم حسین! تو که رفتی و جایت عالی است اما من چه کنم؟! اصلاً باورم نمی‌شد که قرار است از این به بعد بدون حسین زندگی کنم...

باید محمد محسن را از مدرسه می‌آوردم و خودم موضوع را به او می‌گفتم، فقط نمی‌دانستم چگونه...

* دعا کنید بابا شهید بشه

یادم آمد فروردین 94 که به پابوس امام رضا رفتیم، حسین آقا دائم به بچه‌ها می‌گفت «دعا کنید بابا شهید بشه.» بچه‌ها هم اشک در چشم‌هایشان جمع می‌شد و بعد که اصرارهای بابا را می‌دیدند، می‌گفتند «باشه. دعا می‌کنیم.» هرچند زینب مقاومت می‌کرد و می‌گفت «اگر شهید شوی من دیگر بابا ندارم!» حسین هم می‌گفت «شهید بشم براتون یه خونه خوشگل می‌خرم تو بهشت تا بیاین.»

یک‌بار که از زیارت برگشتیم، محمدمحسن گفت «مامان من برای بابا دعا کردم.» گفتم «چقدر خوب. چه دعایی مامان جان؟» گفت «دعا کردم بابا شهید بشه!» یک لحظه یخ زدم! گفتم «چرا؟» گفت «خب اگه شهید بشه که بهتر از مُردنه!» از حرف‌های محمد محسن زبانم قفل شد.

*حالم دست خودم نیست

بعد از آن، حسین‌آقا بچه‌ها را به من سپرد و با یکی از دوستانش به حرم برگشت. دوستش می‌گفت حسین نزدیک ضریح رفت و خیس عرق برگشت. گفتم «حسین! برگه شهادتت رو گرفتی‌ها؟» بدون این‌که حرفی بزند، نگاهی مظلومانه به من انداخت، پیشانی‌ام را بوسید و رفت.

آن روز آن قدر محو بود که حتی متوجه گم‌شدن زینب نشد! نزدیک باب الرضا گفتم «حسین آقا! زینب کو؟» تازه انگار به خود آمده باشد، دوان دوان به رواق برگشت و زینب را پیدا کرد. گفتم «حسین! کجایی؟» گفت «اصلاً تو حال خودم نیستم...» این آخرین سفر ما باهم بود، بهمن 94.

*حسین را از شما داشتم

3 هفته بعد از شهادت حسین، از طرف آستان قدس به زیارت مشرف شدیم. جلوی ضریح نشستم و به امام رضا گفتم «من حسین را از شما گرفتم، شما هم او را از من گرفتید...»

*امربه‌معروف حتی به قیمت...

هیچ‌وقت امر به معروف‌اش ترک نمی‌شد؛ برای فامیل یا غریبه. بارها پیش آمده بود که در خیابان با دیدن خانم‌های بدحجاب و بی‌حجاب، بنا می‌کرد به تذکر دادن. به او می‌گفتم «حداقل ما را پیاده کن و بعد تذکر بده.» می‌گفت «نه! شما باید پشت من باشی. وقتی کنارم هستی نقش حمایتی داری.» می‌گفتم «این دوره زمونه امر به ‌معروف سخته...» ولی او این نظر را نداشت.

زیاد پیش آمده بود که کار به درگیری کشید و حتی همسر خانم با قفل اتومبیل حسین آقا را تهدید کرده بود. اما او دست‌بردار نبود. کارش را ادامه می‌داد.

در مقابل ترس و اصرارم برای کنار گذاشتن امر به ‌معروف، خیلی راحت جواب می‌داد «چرا می‌ترسی؟ امر به معروف و نهی از منکر، خواسته امام خامنه‌ای است. باید انجام بشه.»

*چفیه‌ام بماند

در تمام مدت زندگی 10 ساله‌مان، هیچ‌گاه چفیه‌ را از روی شانه‌اش برنداشت. حتی در جشن ازدواج خودمان. این موضوع جزو خواسته‌های اصلی حسین‌آقا در جلسه خواستگاری بود. به من گفت «خواهشی دارم. آن‌هم این‌که هیچ‌وقت از من نخواهید که چفیه‌ام را بردارم.» گفتم «اگر برای خودتان سخت نیست و حرف مردم را می‌توانی تحمل کنی، من با چفیه شما مشکلی ندارم!»

حتی گاهی پدرش به او می‌گفت که مثلاً در مجالس عروسی چفیه را بردار. می‌گفت «مگر آقا چفیه‌اش را برمی‌دارد؟» اگر کسی به او می‌گفت چفیه‌ات را بردار، آن قدر برایش گران تمام می‌شد که انگار بدترین توهین را به او کرده‌اند.

*آرزوی شهادت

قبل از ازدواج هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که دلم بخواهد یا آرزو کنم همسرم به شهادت برسد. اما حسین آقا همیشه به‌طور جدی به شهادت فکر می‌کرد و برای آن دعا می‌کرد.

حتی یکی از آرزوهایش این بود که می‌گفت «می‌شه یک روزی بیاید که بچه‌ام اولین قدم‌هایش را روی سنگ قبر من بگذارد؟»

محمد محسن که دنیا آمد، گفت «این نشد!» زینب هم... بعد از شهادتش این حرف‌ها به خاطرم آمد و به او گفتم «بالآخره کار خودت را کردی، اما من چه جوابی به بچه‌ها بدهم؟»

این روزها محمد محسن و زینب گاهی آن قدر سوألات عجیبی می‌پرسند که هیچ جوابی برای آن ندارم.

*دنیای صمیمی ما

مرا «خانم» صدا می‌زد و گاهی در دنیای صمیمیت مثل بچه‌هایمان «مامان»! من هم «آقا» و «حسین‌آقا» صدایش می‌کردم. البته همیشه شاکی بودم که چرا پدر و مادرت اسم کامل تو را که "محمدحسین" است صدا نمی‌کردند که من هم "محمدحسین" بگویم. اگر کسی نام کامل او را صدا می‌زد، انگار دنیا را به من داده بودند.

*مقاومت حسین

یکی از دوستان حسین‌ آقا که لحظه شهادت کنارش بوده، نحوه شهادت حسین را برایمان گفت.

نیروها در محاصره قرار گرفته بودند. از فرماندهی با حسین تماس می‌گیرند که عقب‌نشینی کنند. حسین می‌گوید اگر عقب‌نشینی کنیم، نیمی از نیروها به شهادت می‌رسند. و با این استدلال اجازه می‌گیرد که مقاومت کند. با این تدبیر، 60 تا 70 نفر از نیروها را از محل خارج می‌کند تا بعد از آن با جمع‌آوری ادوات او و 2 نیروی دیگرش هم به آن‌ها ملحق شوند.

*پاره‌تر از...

آن 2 نفر مجروح شدند و حسین‌آقا از شدت انفجار به دیوار برخورد کرد. شاهرگ گردن حسین بریده شد و دست چپ و پهلوی چپ... آن قدر که کلیه‌اش هم بیرون ریخته بود.

شد همانی که آرزویش را داشت و در وصیت‌نامه‌اش به مادرش گفته بود تا دعا کند. نوشته بود «دعا کن شهید شوم، شهادتم هم طوری باشد که بدنم پاره‌تر از بدن اباعبدا... الحسین باشد.» از پهلوی شکسته حضرت زهرا، دست بریده قمر بنی هاشم و گردن علی‌اصغر علیه السلام هم نشانه داشت. 26 فروردین در شهر حلب سوریه...

*اتوبوسی که بابا را می‌آورد

محمد محسن و زینب تا جنازه را ندیده بودند زیاد شهادت پدرشان را باور نمی‌کردند؛ بخصوص ‌زینب که تصور می‌کرد مانند نخستین اعزام، پدرش با اتوبوس برمی‌گردد و باید برای استقبال برود. دائم ‌هم برای خوش تکرار می‌کرد که وقتی بابا پیاده شود، بغلم می‌کند...

زینب وقتی تابوت را دید، آرام شد. هرچند اغلب افراد می‌گفتند نباید بچه‌ها پیکر پدر را ببینند. اما من نظرم این بود که باید ببینند تا به شرایط عادت کنند. خدا را شکر الان بچه‌ها آرام‌ترند.

*آخرین هدیه

سفر آخر مشهد، لحظات آخر قبل از حرکت، حسین آقا دیر کرد تا بیاید. جواب تلفنم را هم نمی‌داد و رد تماس می‌زد. عصبانی شده بودم. به ساعت حرکت قطار نزدیک شده بودیم و تقریباً همراهانمان به راه‌آهن رفته بودند. وقتی رسید با ناراحتی گفتم «کجا بودی؟ دیر شد!» مثلاً از عصبانیت با او قهر کرده بودم! هیچ نگفت؛ فقط مظلومانه نگاهم کرد. مثل همیشه برق نگاهش... گفت «دستت رو بده.» یک انگشتر دستم کرد! «منتظر آماده‌شدن این انگشتر بود.»

‌*فقط یک ثانیه...

دلم می‌خواهد حتی یک ثانیه هم شده برگردد... دلم می‌خواهد به او بگویم اگر در این 10 سال همسر خوبی برایش نبودم، حلالم کند.

این روزها حس می‌کنم یک نیروی قوی حمایتم می‌کند. حضور حسین‌آقا را کاملاً‌ حس می‌کنم. الان که حدوداً شصت روز از شهادتش می‌گذرد، فقط آرزو دارم یک لحظه ببینمش...

  • ۹۵/۰۵/۰۷
  • ۲۶۰۰ بیننده|
  • ۲۸۹۶ نمایش|
  • |

حضرت زینب

سوریه

شهید مدافع حرم

محمدحسین حمزه

دیدگاه (۱)

خدایشان رحمت کند
افتخار کنید به داشتن همچین شهیدانی

ارسال دیدگاه

بدیهی است که همه دیدگاه‌های شما خوانده شده و برای انتشارشان، ملاک‌ها و معیارهایی لحاظ می‌شود؛ بنابراین، برای درج دیدگاه خود، رعایت برخی چهارچوب‌های اخلاقی ضروری است:

لطفاً دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید، پیام های غیر فارسی منتشر نخواهد شد.

پیام هایی که حاوی توهین، تهمت یا افترا، نسبت به اشخاص حقیقی و حقوقی باشد منتشر نخواهد شد.

در صورتی که تمایل به ارسال نظر به صورت خصوصی دارید، تیک گزینه خصوصی را بزنید.

از ارسال دیدگاه های تبلیغاتی و یا حاوی لینک، خودداری کنید، پیام های نامرتبط با متن، تأیید نمی شوند.

لطفاً دیدگاه‌تان تا حد امکان مربوط به همین نوشته باشد.

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
یادداشت سردبیر
پیام تسلیت آیت الله شفیعی در پی شهادت رئیس جمهور خدمتگزار
پیام تسلیت آیت الله شفیعی در پی شهادت رئیس جمهور خدمتگزار

پیام تسلیت حضرت آیت الله شفیعی در پی شهادت رئیس جمهور خدمتگزار، محبوب و مردمی حضرت حجت الاسلام والمسلمین رئیسی و جمعی از خدمتگزاران صدیق انقلاب اسلامی

سخنرانی حضرت آیت الله شفیعی در جمع رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس

دریافت

مدت زمان: 18 دقیقه 51 ثانیه

آخرين ديدگاه‌ها
پاسخ: سلام از طریق کتابخانه ...
  • ۱۸بهمن۰۰ - ۱۲:۰۴ - فاطمه
    🤔
مسجد حضرت آیت الله شفیعی